31.7.07
داش آكل

نصف شب، آنوقتي كه شهر شيراز با كوچه هاي پرپيچ و خم، با باغهاي دلگشا و شراب هاي ارغوانيش بخواب مي رفت، آن وقتيكه ستاره ها آرام و مرموز بالاي آسمان قيرگون به هم چشمك مي زدند. آن وقتيكه مرجان با گونه هاي گلگونش در رختخواب آهسته نفس مي كشيد و گذارش روزانه از جلوي چشمش مي گذشت، همانوقت بود كه داش آكل حقيقي، داش آكل طبيعي با تمام احساسات و هوا و هوس، بدون رو در بايستي از تو قشري كه آداب و روسم جامعه به دور او بسته بود، از توي افكاري كه از بچگي به او تلقين شده بود، بيرون مي آمد و آزادانه مرجان را تنگ در آغوش مي كشيد، تپش آهسته قلب، لبهاي آتشي و تن نرمش را احساس مي كرد و از روي گونه هايش بوسه مي زد. ولي هنگامي كه از خواب مي پريد، به خودش دشنام مي داد، به زندگي نفرين مي فرستاد و مانند ديوانه ها در اطاق بدور خودش مي گشت، ريز لب با خودش حرف مي زد و ..

صادق هدايت-داش آكل

پ.ن. هوممممم.... راستش وقتي داستانه رو خوندمش گريم گرفت. (بعدشم رفتم به كارم رسيدم).

Labels: ,