29.1.07
...
يه دفعه دستي اومد و بازوي منو گرفت و گفت :"پدرسگ چرا منو نگرفتي؟"
و پيش از اينكه به خودم بيام دست ديگري آمد روي زانوم و صداي حميده بلند شد:"اگه هم اينو دوست نداشتي منو مي گرفتي."
حسابي ترسيده بودم كه گفتم :"هيس، پدرتون بيدار ميشه ها."
ربابه گفت :"گه مي خوره بيدار بشه."
حميده ادامه داد :" اون ديگه خيالش آسوده شد، بيدار نميشه."
با التماس گفتم :"شما رو به خدا، آبروي منو نبرين، بذارين بخوابم."
ربابه گفت :"تا يه وشگون محكم ازم نگيري نمي ذارم بخوابي."
حميده گفت :"و من يه وشگون مي خوام و يه ماچ."
گفتم :"نميشه، بخدا نميشه"
ربابه گفت :"ميشه، خيلي م خوب ميشه."
حميده گفت :"اگه نكني، پا ميشم ميآم بغلت."
قلبم داشت از سينه در مي آمد. نمي دانستم چه كار بكنم حميده گفت :"شروع مي كني يا بيام."
چاره اي نداشتم، آهسته گفتم :"خيله خب."
دستم را دراز كردم و بازوي ربابه را گرفتم و يك وشگون كوچولو گرفتم. ربابه گفت :"اين طوري نه، اين طوري نه، محكم، محكم تر، يه جوري كه دردم بياد، خوشم بياد!"
وشگون محكمتري گرفتم كه ربابه گفت :"حالا نوبت منه."
دست مرا گرفت و گذاشت رو سينه ي خودش. من سينشو محكم گرفتم تو مشت و فشارش دادم و حميده ناليد :"آخ جون!"
سينه شو رها كردم و عقب كشيدم. حميده گفت :"ماچ چطوري شد؟"
گفتم :"ماچ بي ماچ."
عصباني شد و گفت :"غلط كردي پدرسگ، ميآي جلو يا داد بزنم؟"
و خودش رو كشيد طرف من و گاز محكمي از شانه ام گرفت. جلو خودم را گرفتم كه داد نزنم. ربابه گفت :" پس من چي؟"
گفتم :"تو ديگه طلبت!"
كه يك مرتبه هق هق مليجه از پاي پنجره بلند شد. ربابه آهسته تشر زد :"خفه شو سليطه! پا ميشم هر چي نابدترتو جر مي دم ها!"
...

زنبورك خانه - گور و گهواره - غلامحسين ساعدي

Labels: