28.11.06
اول كتاب اول دبستان داستان تصويري يه گربه كه رفته بود بالاي درخت بود... يكي از بچه ها سمعك داشت .. آقاي قنبري اونو آورد پاي تخته و گفت اين شكلو تعريف كن (همون شكل گربه بالاي درخت) .. اون حرف نمي زد .. و آقاي قنبري بهش مي گفت مگه لالي؟ .. اونم هيچي نمي گفت .. ولي من ديده بودم با مامانش حرف مي زنه .. و از سر جام بلند شدم گفتم اون لال نيست .. معمله به من گفت پس بيا بهش بگو حرف بزنه .. منم هر چي گفتم حرف نزد .. اسمش مهدي خوشبخت بود ... ياد اون افتادم الان
نمي دونم چرا اين صحنه يه جورايي ترسناكه برام و هر چند سال يه بار يادم مي افته